باغ خاطره

حميد رضا طهماسب پور
tahmasebpour@yahoo.com

"" يا مجيب ""

باغ خاطره

تهران ، زمستان 1349

چقدر پير شده اي ،سردي نگاه تو آنقدر بر مردمك چشمم زخم زد كه از سوزش آن پوستم گزگز شد.
يادت مي آيد شكوفه هاي سيب كه در مي آمد توي باغ ته كوچه مان قدم مي زديم و راجع به آينده حرف ميزديم .
يادت مي آيد دلت مي خواست همسرت تو را به دور دنيا ببرد و آنچه را كه آرزو داشتي برايت انجام دهد ......
يادت مي آيد كه وقتي اين حرفها را به من ميزدي بغض راه گلويم را مي بست و آرزو داشتم كه از دنياي وارونه اي كه ساخته اي بيرون بيايي ...............؟
اما نتيجه اش آن شد كه خواستي ...........تا ارباب براي خواستگاري پسرش آمد ،قند در دلت آب شد و بي اعتنا به كسي كه تمام آمال و آرزوهايش بودي به همه چيز پشت كردي و رفتي ................!
دخترم دستم را تكان دادو با نواي كودكانه اش پرسيد اين زن كيست ؟
آهي كشيدم ، و گفتم :چيزي نپرس عزيزم.
ظهر در عالمي ديگر بودم ،همسرم متوجه غريبيم شد ،چاي تلخي برايم آورد ، و شعله بخاري را زياد كرد ،از هر دري صحبت كرد ، از سرما و برف سنگين زمستان گرفته تا نبود نفت در مغازه مش اصغر........!!!!!!!
اصلا" نفهميدم چه ميگويد ،با اخم حرفهايش را جمع كرد و سراغ آشپزخانه رفت ..........
كت و پالتويم را پوشيدم و به بيرون زدم از سرازيري كوچه ،ساختمان امارتي باغ ارباب پيدا بود ،صداي زوزه سگشان ميامد در باغ باز بود .داخل شدم ........
فرهاد باغبان پيرشان كه يك رگه اش روس قفقازي بود داشت به سگ ارباب غذاي پس مانده ظهر را ميداد،كم كم جلو رفتم و از او احوال ارباب زاده را پرسيدم.......
فرهاد نگاهش را از سگ بر گرداند و حاليم كرد كه او سخت مريض است و الان در مريضخانه اقدسيه شميران بستري است.....
علتش را نميدانست ،اما ظاهرا" بيماري او ارثي است ، هر چقد هم دوا و درمان كردن علاج نداشته ، سالها او را به فرنگ فرستاند اما خوب نشد و دريع از داشتن فرزندي كه بتواندميراث اين ثروت به جا مانده شود.........
پدر ارباب زاده رئيس كشتارگاه تهران بود ، او براي خودش برو وبيايي داشت ، شبها مجلس برپا ميكرد و رجل شكم گنده به خانه اش مي آمدند...............بساط عيش و نوش پهن ميكردند و هر آنچه در ميان سفره بود از مرغ طيهو تا بره آهو را مي دريدند و بعد ازآن پاي منقل ترياك دودهاي حلقويشان آسمان باغ را پر ميكرد..............!
او نيزگول همين ظاهر فريبنده را خورده بود ، هر چه به او ميگفتم گوشش بدهكار نبود و آخر هم تن به اين وصلت داد.......
روزي كه عروسيشان را در باغ گرفتند ولوله اي در محله بر پا بود ،دخترهاي محل به او حسادت ميكردند و من هم ناظر اين غرور بي پايان بودم ، زماني كه ماشين بنزمشكي پسر ارباب با آن گلهاي مسخره از راه رسيد تا آن دو نفر را سوار كند و به خيابان گردي بروند ، نيم نگاهي به من كرد ، ته دلم لرزيد .........حس كردم از چيزي ترسيده است و يا نگراني خاصي دارد ......نزديك من كه رسيد تنها گفت ، مرا ببخش و همين...................
ده سال از آن ماجرا گذشته است و آنها بچه دار نشدند ،عاقبت دوا و دكتر براي پسر ارباب كار او را به جنون كشاند ، مدتها او را در تيمارستان رضايي شميران بستري كردند ،هر روز كه از كوچه قنات رد مي شدم ديوارهاي سرد تيمارستان مرا به ياد پسر ارباب مي انداخت و گهگاه از فاصله دور او را مي ديدم كه براي ملاقات به آنجا مي رود.................
ارباب نيزاز زور ناراحتي پسرش دق كرد و مرد ...........و همه آن مال و منال به تنها پسر مجنونش رسيد كه حالا در گوشه اي از تيمارستان افتاده بود...............
فرداي انروز كه از زور سرما سنگ مي تركيد،او را تنها ديدم كه در ميان آن باغ قديمي كنار تنها درخت سيب قرمز قدم ميزند ..سلامي كرد و من جوابي كوتاه دادم....دلم مي خواست از جلوي چشمم دور شود ،وقتي ياد قديمها مي افتم هميشه نفرت همراه با دلسوزي از او برايم زنده مي شود ...آتشي در دلم گر ميگيرد و بر خودم خرده ميگيرم كه بر درب اين دل وامانده قفلي بزرگ بزنم تا از شر اين همه هياهو نجات يابم..........1
از حرف زدن با او طفره ميرفتم اما او دلش مي خواست كه برايم از هرچه در دلش ميگذرد بگويد........گودي زير چشمانش مرا سوزاند ،ديگر از آن شعله نگاه كه مرا منقلب ميكرد خبري نبود.......زخمهاي زيادي خورده بود ،سالهاي اوليه زندگيش به اوميگفتند كه عيب از تو است ،اما پس از آنكه به اصرار پدر ارباب به دكتر رفتند ،ديدند كه اجاق پسرشان كور است و علي الظاهر با هيچ دارويي شفا پيدا نمي كند .....گفتند اين دكترها چيزي حاليشان نيست ،به فرنگ فرستادندشان ....اما دريغ از كور سوي اميدي..........
اينها را ميگفت و اشك مي ريخت ......چند تار موي سپيد بر روي پيشانيش با باد اين طرف و آنطرف ميرفت و مانند شلاقي كه بر كمر اسب ميزنند به چشمم مي نشست..........سرم را به زير انداخته بودم ........طاقت نياورد با اندوه پرسيد زندگي تو چه شد.؟
دلم نمي خواست برايش حرف بزنم در اين دوازده سال براي من اتفاقات عجيب و غريبي افتاده بود ....دلم نمي خواست او بداند ......من 5 سال از اين دوران را در سياهچالهاي قزل حصار و تنها به جرم سياسي بودن گذرانده بودم.......من معلمي بودم كه الف باي زندگي را به بچه ها ميگفتم ....من قصه ماهي سياه كوچولو را با آب وتاب براي بچه ها سر كلاس درس ميگفتم ولذت مي بردم......او از سياسي بودن چيزي حاليش نمي شد .او آنطرف خط فكريم قرار داشت و من در مقابل او...........تا آمدم از زندگي بگويم همانند كسي كه جلوي دهانم را گرفته باشد ترجيح دادم سكوت كنم و تنها به اين بسنده كردم كه :
- معلم اخراجي آموزش و پرورش هستم....
مثل اينكه حاليش نشد و من هم ادامه ندادم.............از زندگي و همسرم پرسيد به او گفتم با يكي از اقوام ازدواج كردم و زندگي معمولي با او دارم از بچه ام پرسيد ،گفتم سارا تنها دخترم است كه چند روز پيش او را ديدي...............
با دستان لرزانش از داخل كيفش بسته سيگاري درآورد و يكي از آنها را روشن كرد در ميان پك زدنهاي ممتدش به سيگار انگار ميخواست متوجه شوم كه چقدر عصباني و ناراحت است .....برق حسادت به زني كه تا بحال او را نديده بود از چشمانش موج ميزد ...........
- چي شد كه با اون ازدواج كردي ؟
- تو سالگرد انقلاب سفيد به من عفو خورد و يكسال بعد طي يك اتفاق معمولي همديگرو ديديم و بعد از مدتي هم ........
نگذاشت حرفهام تموم بشه ...
- به همديگه دل بستين و عاشق هم شديد ،درسته ؟
- براي تو مگه مهمه ؟
- نه مهم نيست ........
اينگار كه كار خطايي كرده با شه زود خودش رو جمع و جور كرد .............
- الان چيكار ميكني ؟
- هيچي براي بچه ها قصه مي نويسم و توي يه چاپخونه هم تو بهارستان كار ميكنم.........
نميدانم چه چيزي او را آزرده كرده بود ،......................بوي تند دود سيگارش اذيتم ميكرد .كم كم به سرفه افتاد ......
- اين آشغالها چيه داري ميكشي ؟
- مونس تنهاييمه !
طي آن سالها كه در سياهچال بودم با خودم عهد بستم ديگر فكر او را از سرم بيرون كنم .حتي زماني كه شاه دستور عفو زندانيها را داد به تنها چيزي كه فكر نميكردم ،روبرو شدن با او بود ....مادرم در يكي از ملاقاتها به من گفت كه او با شوهرش به فرنگ رفته است .......اما حالا او را با حالي زار و پريشا ن مي بينم .........
- حال شوهرت چطوره ؟
- اصلا" خوب نيست ...
- چرا برنميگردونيش فرنگ ؟
- خودش نخواست بمونه ،بيچاره اينقدر عذاب كشيد تا به فكر افتادم برشگردونم خونه خودشون ..
- حالا مي خواهي چيكار كني ؟
- نميدونم ،شايد بمونم وشايد هم برگردم .....
- تو كه كسي رو اونجا نداري ،پيش كي مي خواهي برگردي ؟
- يه مقدار ملك و املاك مال ارباب مونده بايد به اونها برسم ، نميدونم شايد هم نرم ..........
زندگيش كلاف سردرگمي شده بود ، خيلي دلم مي خواست كاري برايش انجام دهم ، اما واقعيتش ته دلم راضي نمي شد..
با خودم مدام كلنجار ميرفتم كه تكليف من با او چيست؟ ، ..............
- چيه اينقدر تو فكري ، از برگشتن من ناراحت شدي ؟
- نه اصلا" مربوط به تو نيست ،فقط ......
نذاشت حرفم تموم بشه ....
- هنوز هم منو نمي بخشي ،نه ؟ آخه چرا نمي خواي بفهمي ، من توي اين محله از بين مي رفتم ، من دوست داشتم همه جارو ببينم ، با مردم معاشرت داشته باشم ، زندگي كنم ............حتما" انتظار داشتي مي شستم با تو بمونم ، يه آدم سياسي كه 5 سال از عمرش رو تو زندون بگذرونه و براي سنار درآوردن هي قلم بزنه .........!
- ولي تو چه چيزي رو بدست آوردي ؟ اين همه اون آروزيي بود كه دنبالش بودي ؟ ببين براي بدست آوردنش چه بهايي رو دادي ؟ تا حالا صورت تكيده خودت رو تو آينه ديدي ؟تا حالا .........
اشك از چشماش سرازير شد و من به خودم نهيب زدم................
كم كم برف شروع به باريدن كرد ، از بس هوا سرد شده بود نوك انگشتام داشت از سرما سياه مي شد، با اون كفش و كلاه مسخره ام جلوي اون راستي راستي كم آورده بودم .......دنبال بهونه اي مي گشتم تا از نگاه عاجزانه اش فرار كنم ، .........
صداي اذان از بلندگوي مسجد محل در آمد، بهانه نماز را آوردم ، عليرغم ميل باطنيم دلم مي خواست ازش خداحافظي كنم ......
- خيلي براي رفتن عجله داري !
- درست مثل دوازده سال پيش تو ،اونموقع حتي دلت نخواست يه خداحافظي بكني ، ........يادت هست ؟
چرا با او اين رفتار را ميكردم ، از خودم بدم اومد ، سعي كردم حرفهام رو جمع جور كنم .........
- راستي دوست داري بياي خونه ما با خونواده ام آشنا بشي ؟
- مي خواي جلوي اونها منو خورد كني ؟
- نه اصلا" .........
برفهاي روي سرش رو تكون داد و ريخت روي زمين ،
- يادته بچه كه بوديم از مغازه حسن آقا شيره مي خريديم و باحاش برف شيره درست ميكرديم ..؟
در ميون اشكهايي كه مي ريخت لبخندي زد و آهي كشيد كه بخارهاي دهانش به هوا رفت .....
حس كردم با اين حرفها دارم زجرش ميدم ، اومدم دم در باغ و نگاهي به امارت ارباب انداختم ،.......يقه پالتوش رو بالاتر كشيد ، دستكشهاي سياه چرميش رو تا مچ دستش بالا كشيد و رفت سمت ماشينش كه دم در پارك كرده بود ، همون بنز لعنتي مشكي رنگ ..........
سوار شد ، شيشه ماشين رو پائين كشيد با همون نيگاه سالهاي كودكيش بهم نيگاه كرد ....
- صادق منو به خاطر همه اون چيزهايي كه از دستشون دادي ،ببخش ............
بارش برف سنگين تر شده بود ، ماشين سياه ارباب تو ميون سپيدي برف كم كم از جلوي چشمم دور شد و تنها دو خط موازي ازش باقي موند ، دو خطي كه هيچ وقت به هم نمي رسند ..................

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30752< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي